پانیساپانیسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

من و دخترم

7 ماهگی و عروسی سحرجون

پانیسا خانم 7 ماهه شد هورا عزیزم تو این چند ماه یه کم با ترس و لرز شما رو میبردم بیرون ولی تو این ماه یه کم ترسم ریخته و با اعتماد به نفس بیشتری دوتایی با هم میریم بیرون... عشق مامان تو این ماه عروسی سحر جون بود و چون دایی جونا هم دعوت بودن اونا هم اومدن همدان.شب حنابندون خاله نسترن مهربون موند خونه شما رو نگه داشت که من یه کم بهم خوش بگذره و واقعا هم خوش گدشت ولی امان از شب عروسی که من رو حسابی بیچاره کردی....همش گریه زاری میکردی نمیدونم چرا؟ اصلا من نفهمیدم عروسی چی شد واسه عروسی رفتیم آتلیه و اونجا شما کلی همکاری کردی و چند تا عکس خانوادگی گرفتیم....تو 7 ماهگیت حسابی خوردنی شدی و کلی کارای بامزه میکنی و کم کم ی...
1 مرداد 1394

5 ماهگی و سفر تهران

عزیزدل مامان یه ماه دیگه هم گدشت و شما 5 ماهه شدی     پانی جون شما دیگه خدا رو شکر نه کولیک داری و نه زردی و یه خانم عسل و دوست داشتنی شدی که همه واست غش میکنن از عشق مامان جون به شما که هر چش بگم کم گفتم یه جمله جالب میگه مامان جون. هر وقت شما رو میبینه میگه من تا حالا نفهمیده بودم عاشقی چیه ولی از وقتی پانیسا به دنیا اومده من معنی عشق رو فهمیدم توی این ماه شما حسابی قل قل باری میکنی و رو شکمت میخوابی و سرت رو میاری بالا کار مامان هم شده شما رو از زیر میز و مبلا بکشه بیرون.. دایی حسین و خاله نسترن که عاشقتن و به اصرار اونا ما یه سر رفتیم تهران خونشون  هم به شما خوش گدشت هم ما وهم خانو...
1 مرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و دخترم می باشد